خاطرات یک دانشجو



بسم الله النور


شب بود. روى زمین دراز کشیده بود و منم کنارش نشسته بودم. داشتیم از اوضاع و احوال دلامون حرف میزدیم. وسط حرفاش یه چندبارى گفت اینا امتحاناى خداست. هى هیچى نگفتم ولى یه جا دیگه صبرم تموم شد! گفتم چیه بابا تو هم هى هرچى میشه میچسبونى به خدا و امتحاناش!

ادامه مطلب

بسم الله الشکور


جلوى آینه ایستاده. یک لنگه جوراب بنفش ساده را در دستش گرفته. طبق عادت همیشگى به جاى اینکه خم شود، پایش را بالا می آورد و جوراب را میپوشد.همین که سرش را بالا مى آورد، چشمانش در آینه به خودش می افتد. کمى مکث میکند و از خودش میپرسد باورت میشود که نوزده ساله شده اى؟

ادامه مطلب

بسم الله الکریم


اون روزى که بعد از شب هاى سخت، چشماتو باز میکنى و به خودت لبخند میزنى، همون روزى که حس میکنى انگار چرخ دنیا یه جور دیگه میچرخه، روزى که دیدت به زندگى عوض میشه و حس میکنى رهاتر شدى، اون روز روزیه که بزرگتر شدى!

٩ بهمن بود که حس کردم پا به دنیاى قشنگ نوزده سالگیم گذاشتم.

ادامه مطلب

بسم الله المدبّر


انگار خدا یکی رو نشونده اون بالا، کلی دل چیده جلوش. بعد بهش گفته ببین دو تا دل از اینجا ورمیداری، به هم دیگه گره میزنی و میذاری کنار.

بعد بغل دستِ فرشته گره زن، یه فرشته دیگه هم نشونده و بهش گفته قبل از اینکه گرهِ دلا از هم باشه، محکمشون کن.

ادامه مطلب

هو المحبوب

 

امروز وقتی پاکت‌نامه‌هایم را باز کردم و شروع به خواندن کردم، احساس کردم یک منِ تهی شده، دارد نوشته‌های یک منِ پر از احساس را میخواند. آن‌قدر کلمات غریبانه و عاشقانه ادا شده بودند که حتی منِ تهی را هم به زانو درآوردند.

ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

لینکدونی گروه - بانک لینک گروه و کانال گالری عکس pix2fa آموزشگاه تخصصی زبانهای سوئدی، دانمارکی، نروژی و فنلاندی پارسیانا عقل و اندیشه Mike وبلاگ آژانس طراحی و تبلیغات وینت ویستا سازه Mark خیاط نبود ؛ اما خوب دوخت... نگاه مرا ، به نگاه خودش...! یادداشتهای یک ذهن ناقص